شماره ٢٠٨: من و ياد خدا دگر همه هيچ

من و ياد خدا دگر همه هيچ
بندگي و فنا دگر همه هيچ
شمع بيگانه پرتوي ندهد
من و آن آشنا دگر همه هيچ
صمدم بس بود دگر همه پوچ
صحبت با خدا دگر همه هيچ
دل پر درد و شاهد غيبي
عشق مردآزما دگر همه هيچ
روي دل سوي قبله رويش
مست جام لقا دگر همه هيچ
باده مصطفاي حق چه رسد
از کف مرتضي دگر همه هيچ
بمناجاتش ار شبي گذرد
بس بود آن مرا دگر همه هيچ
در دل شب چو شمع گريه و سوز
طاعت بيريا دگر همه هيچ
بي نيازي ز خلق و صحت و امن
دوري از ماسوي دگر همه هيچ
گوشه خلوتي و يک دو سه کس
ملک فقر و فنا دگر همه هيچ
يک دو سه يار همدم هم درد
هم يکي هم سه تا دگر همه هيچ
(فيض) را بس پس از نبي و علي
يازده پيشوا دگر همه هيچ