شماره ٢٠٧: در تنم دل خون شد از دلهاي کج

در تنم دل خون شد از دلهاي کج
سينه ام بريان شد از آراي کج
ميکند هر لحظه چندين فتنه راست
اين فسون ديو در دلهاي کج
از زبان اين، سخن در گوش آن
ميرود چون کفش کج در پاي کج
در بدن از دل سرايت مي کند
قوم کج دلراست سر تا پاي کج
چشمشان کج گوششان کج کج زبان
فعلشان کج قولشان کج راي کج
کج برآيد بر زبان و چشم و گوش
چون بود در سينها دلهاي کج
پيشوا چون کج بود پيرو کج است
کج سرانرا نيست جز دمهاي کج
سوختم تا چند بينم زين خران
انتصاب قامت دلهاي کج
از کجيهاي کجان افلاک راست
کجروي آئين و سر تا پاي کج
راستي خواهي نيارم ديد (فيض)
بيش ازين دلهاي کج آراي کج