شماره ٢٠٠: بمهر تو دادم دل و جان عبث

بمهر تو دادم دل و جان عبث
بعشقت گرو کردم ايمان عبث
ز دين و دل من چه حاصل مرا
گرفتي هم اين را و هم آن عبث
چه ميخواهي از جانم اي بي وفا
چه داري دلم را پريشان عبث
در اقليم دين جلوه ات تاخت کرد
بسي خانه شد از تو ويران عبث
بيک عشوه دل فريب خوشت
دل عالمي شد پريشان عبث
بجانت که دست از اسيران بدار
مکن جور بر ناتوانان عبث
دل من بود آن دل اي (فيض) بس
مريز اشگ بر روي سندان عبث