شماره ١٨٩: ما را ز باغ حسن تو حسرت ثمر بس است

ما را ز باغ حسن تو حسرت ثمر بس است
از قلزم غم تو محبت گهر بس است
گلزار وصل نبود اگر خار غم خوش است
از کشت عمر حاصل ما اينقدر بس است
دوزخ چه حاجتست چو يک آه برکشم
سوزيم پاک سوخته را يک شرر بس است
ميزان چه ميکنيم حساب از چه ميدهيم
قانون عشق و کرده ما در نظر بس است
ساقي بيار باده شکستيم توبه را
آمد بهار خوردن غم اين قدر بس است
تا کي دريم پرده ناموس زير دلق
يکباره پرده برفکنيم از حذر بس است
آسوده باش (فيض) که در محشرت شفيع
سوداي عشق در سر و آه سحر بس است