شماره ١٧٤: دل که ويران اوست آباد است

دل که ويران اوست آباد است
جان چو غمناک از او بود شاد است
مو بمو خويش را بدو بندم
هر که در بند اوست آزاد است
اين سعادت بسعي مي نشود
غم او روزي خداداد است
در خرابي بود عمارت دل
خانه دل ز عشق آباد است
عشق استاد کارخانه ماست
کوشش از ما ز عشق ارشاد است
هيچ کاري نميکنيم بخود
همه او ميکند که استاد است
کار کن کار و گفتگو بگذار
(فيض) بنياد حرف بر باد است