شماره ١٧٠: لب بر لبم نه ساقيا تا جان فشانم مست مست

لب بر لبم نه ساقيا تا جان فشانم مست مست
اين باقي جان گو برو آن جان باقي هست هست
چشمان مستت را مدام مستان چشم تو غلام
چشمان مستت مي بدست مستان چشمش مي پرست
هم چشم مستت فتنه جو هم مست چشمت فتنه خو
در هند و در ايران فتد بس فتنه ها زآن ترک مست
گر چشم بيمارت بلاست بيمار چشمت را دواست
هم از بلا يابد شفا آنکش بلاي عشق خست
در پيش خورشيد رخت باشد رخ خورشيد سهل
در پيش شمشاد قدت باشد قد شمشاد پست
موئي شدم ز انديشه تنگ آمدم از فکرتي
آيا مياني هست نيست آيا دهاني نيست هست
خواهي خلاصي از بلا در عشق گم شو عاشقا
هر کو شد اندر عشق گم جست از بلا و غصه رست
گر (فيض) بودي يار عشق گم گشتي اندر عشق يار
در عشق يار ار گم شدي يار آمدي او را بدست