شماره ١٦٥: جنوني در سرم مأوا گرفتست

جنوني در سرم مأوا گرفتست
سرم را سربسر سودا گرفتست
خرد گر اين بود کاين عاقلان راست
خوش آن سرکش جنون مأوا گرفتست
ندارد چشم مجنون کس وگرنه
دو عالم را رخ ليلا گرفتست
بچشم خلق چون طفلان نمايند
که بازيشان ز سر تا پا گرفتست
مسلمانان ره عقبي کدامست
دلم از وحشت دنيا گرفتست
بپاي جان ز غفلت هست بندي
وگرنه ره سوي عقبا گرفتست
مشو اي (فيض) با بيگانه همراز
چو وابيني ترا از ما گرفتست