شماره ١٥٩: من کجا جان برم ز دست غمت

من کجا جان برم ز دست غمت
وه که با من چه ميکند ستمت
بغمت جان دهم که در محشر
باشم از خيل گشتگان غمت
چون شوم خاک در ره تو فتم
تا قيامت سر من و قدمت
غمزه ات گه ستم کند بر من
داد من گاه خواهد از ستمت
ستمت هر چه ميکند کرمست
حاشا لله چها کند کرمت
ستمي دم بدم کرامت کن
اي کرمها خجل بر ستمت
سخن عشق چون تو بسي (فيض)
لوح سوزد ز آتش قلمت