شماره ١٥٤: نه زلفست آن که دلها را کمندست

نه زلفست آن که دلها را کمندست
هزاران دل بهر موئيش بند است
نه اندامست و قد سرويست آزاد
نه گفتار است و لب قندست قندست
نه چشمست آنکه بيماريست يا مست
نه ابرو آن کماني يا کمند است
نه حالست آنکه بيني بر عذارش
براي چشم بر آتش سپند است
نه مجنونست آنکو دل باو داد
که هر کو شد اسيرش هوشمند است
نه بيماري بود بيماري عشق
شفاي سينه هر دردمندست
ز زلفش تار موئي (فيض) را بس
از آنشب عمر جاويدان بلند است