شماره ١٥٢: بر سر راهش فتاده غرق اشگم ديد و رفت

بر سر راهش فتاده غرق اشگم ديد و رفت
زير لب بر گريه خونين من خنديد و رفت
از دو عالم بود در دستم همين دين و دلي
يکنظر در ديده کرد آن هر دو را دزديد و رفت
گر چه دل از پا درآمد در ره عشقش ولي
اندرين ره ميتوان در خاک و خون غلطيد و رفت
بر سر بالينم آمد گفتمش يکدم بايست
تا که جان بر پايت افشانم ز من نشنيد و رفت
جان بلب آمد ز ياد آن لبم ليکن گرفت
از خيالش بوسه دل جان نو بخشيد و رفت
اين جهان جاي اقامت نيست جاي عبرتست
زينتش را دل نبايد بست بايد ديد و رفت
(فيض) آمد تا ز وصل دوست يابد کام جان
يکنظر ناديده رويش جان و دل بخشيد و رفت