شماره ١٣٩: عرصه لامکان سراي من است

عرصه لامکان سراي من است
اين کهن خاکدان چه جاي من است
دلم از غصه خون شدي گر نه
مونس جان من خداي من است
آنکه او خسته داردم شب و روز
خود هم او مرهم و شفاي من است
هر که زو بوي درد مي آيد
صحبتش مايه دواي من است
هر که او از دو کون بيگانه است
در ره دوست آشناي من است
مقصدم حق و مرکبم عشقست
شعر من ناله دراي من است
هست با من کسي هميشه کزو
تار و پود من و بقاي من است
سازدم هر چه قابل آنم
دهدم هر چه آن سزاي من است
خوبي من همه ز پرتو اوست
گر بدي هست مقتضاي من است
من اگر هستم اوست هستي من
ور شوم نيست او بجاي من است
از خود ار بگذرم رسم بخدا
بخدائي که منتهاي من است
بقضا (فيض) اگر شود راضي
هر دو عالم بمدعاي من است