شماره ١٣٤: مژده آمد از قدوم آنکه دل جوياي اوست

مژده آمد از قدوم آنکه دل جوياي اوست
جان باستقبالش آمد آنکه جان مأواي اوست
مژدگاني ده قدومش را که اينک ميرسد
آنکه جان مست شراب عشق روح افزاي اوست
اينک آمد تا که در جان و دل من جا کند
آنکه هم جان جاي او پيوسته هم دل جاي اوست
اينک آمد آنکه هر جا سرو قدي ماهروي
هر چه دارد از نکوئي جمله از بالاي اوست
اينک آمد آنکه جانرا مست چشم مست کرد
آنکه دلها خسته مژگان بي پرواي اوست
اينک آمد تا نوازد خاطر هر خسته
کو دلش صفراي او در سرش سوداي اوست
اينک آمد تا بريزد جام مي در جان و دل
آنکه در سرها خمار از ساغر و مبناي اوست
اينک آمد ساقي را و اق صهباي الست
آنکه هر جا مستي از نشأه صهباي اوست
در دل هر عاشقي تابي ز مهر روي او
در سر هر بيدلي شوري ز استغناي اوست
نالهاي زار ما بر بوي گلزار ويست
داغهاي سينه ما سايه گلهاي اوست
خيز و استقبال کن بس جان و دل در پاي ريز
آنکه را جان و دل و تن منزل و مأواي اوست
(فيض) خامش کن که نتواني ز وصفش دم مزن
آنچه گفتي هم کفي از موجه درياي اوست