شماره ١٣٢: عشق آمد و اختيار نگذاشت

عشق آمد و اختيار نگذاشت
در کشور دل قرار نگذاشت
از جان اثري نماند در تن
وز خاک تنم غبار نگذاشت
کيفيت چشم پر خمارت
در هيچ سري خمار نگذاشت
پنهان ميخواست دل غمت را
اين ديده اشگبار نگذاشت
تا جلوه کند درو جمالت
اشگم در دل غبار نگذاشت
عبرت نتوان گرفت از دهر
چون فرصت اعتبار نگذاشت
نشگفته بريخت غنچه دل
تعجيل خزان بهار نگذاشت
رفتم که بپاش جان فشانم
دستم بگرفت و يار نگذاشت
رفتم که کنم شکايت از (فيض)
کوتاهي روزگار نگذاشت