شماره ١٣٠: کار جان را تن ندادم روزگار از دست رفت

کار جان را تن ندادم روزگار از دست رفت
دست در کاري نزد دل تا که کار از دست رفت
جان نشد در کار جانان بار تن جان بر نداشت
دل پي هر آرزو شد کار و بار از دست رفت
عمر در بيهوده شد صرف و نشد کاري تمام
روزگار دل سرآمد روزگار از دست رفت
پار ميگفتم که در آينده خواهم کرد کار
سربسر امسال وقتم همچو پار از دست رفت
فرصت آن نيست ساقي باده در ساغر کني
تا کني سامان مستي نوبهار از دست رفت
کو تهي عمر بين با آنکه بهر عبرتست
تا گشودي چشم عبرت روزگار از دست رفت
گوش بر گلبانگ بلبل تا نهادي گل گذشت
چشم تا بر گل گشادي نوبهار از دست رفت
وصل جانان گر شود روزي بروزي يا شبي
تا که شرمي بشکند ليل و نهار از دست رفت
آمدم تا شهريار از شوق روي شهريار
در نظاره شهريارم شهريار از دست رفت
نقش عالم را بمان در وي نگاريرا بجو
گر نظر بر نقش افکندي نگار از دست رفت
با دلم کردم قرار آنکه باشم برقرار
چون بکوي او رسيدم آن قرار از دست رفت
از متاع اين جهان کردم غم او اختيار
اختيار غم چو کردم اختيار از دست رفت
جان من بگداختم در هجر رويت چاره
چاره تا ميکني فکر اين کار از دست رفت
گفت گو بگذار با خلق و بحق رو آر (فيض)
پا بکش از صحبت اغيار يار از دست رفت