شماره ١٢٩: گو برو عقل از سرم در سر هواي يار هست

گو برو عقل از سرم در سر هواي يار هست
گو برو دل از برم در بر غم دلدار هست
بر تنم سر سرنگون شو شور عشقش بجاست
ديده ام گو غرق خون شو حسرت ديدار هست
در کدوي سر شراب عشق و در دل مهر دوست
در درون عاشقان ميخانه و خمار هست
گه خيال روي او گاهي خيال خوي او
در سر شوريده عاشق بهشت و نار هست
هم دل و هم جان فدا کن يار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست
اي که نظاره بگلهاي گلستان ميکني
ديده جان را جلا ده در دلت گلزار هست
بار تن بر جان منه گر بار خواهي بر درش
کافرم من گر گران جان را بر او بار هست
بر دل و جان کن گوارا هر چه آيد از حبيب
درد خوشتر آدمي را درد کي در کار هست
(فيض) پندارد کسي از حال او آگاه نيست
حرف رنديهاي او بر سر هر بازار هست