شماره ١٢٢: گذشت آن گل و حسرت بيادگار گذاشت

گذشت آن گل و حسرت بيادگار گذاشت
برفت از نظر عندليب و خار گذاشت
چو آسمان بسرم سايه فکند از لطف
بعزتم ز زمين برگرفت و خوار گذاشت
چشيد ذوق وصالش چو دل نهان گرديد
ببرد لذت مستي ز سر خمار گذاشت
ربود چون ز ميان دل کناره کرد از من
وفا و مهر بيکباره بر کنار گذاشت
شکفت غنچه دل از گشاد چهره او
ولي برشته جان عقده بي شمار گذاشت
مثال زينت دنياست حسن مهرويان
خوش آنکه زين دو گذشت و باختيار گذاشت
(بفيض) گفتم خوبان وفا نميدارند
ببين چگونه ترا زار و دلفکار گذاشت