شماره ١١٧: زار و نزار و خسته ام و بي قرار دوست

زار و نزار و خسته ام و بي قرار دوست
از من اي صبا ببر خبري تا ديار دوست
گو ياد کن ز حال جگر خستگان هجر
آنشب که هست روز و شب اندر کنار دوست
کي در خور غمست و فراق آنکه سالها
بوده است در نعيم وصال و جوار دوست
قطع اميد کرده ز دنيا و آخرت
نوميد از دو عالم و اميدوار دوست
بر رهگذار دوست نشسته است منتظر
بر کف گرفته جان ز براي نثار دوست
در گردنت صبا چو تنم خاک ره شود
در کوي دوست ريزش و در رهگذار دوست
اي آنکه واقفي ز درون و برون کار
رمزي بما بگوي ز اسرار کار دوست
جز کار و بار دوست ندانيم کار و بار دگر
مائيم جاني و دلي و کار و بار دوست
صبر و وفا نياز و فنا (فيض) کار ماست
جور و جفا و غنچ و دلالست کار دوست