شماره ١٠٤: چو دل قرار در آن زلف بيقرار گرفت

چو دل قرار در آن زلف بيقرار گرفت
جنون عشق ز دست دل اختيار گرفت
قرارگاه بسي جستم و نشد حاصل
به بي قراري آخر دلم قرار گرفت
سپاه حسن بفن ملک دل گرفت از من
باختيار ندادم به اضطرار گرفت
ز علم دم نزنم يا ز عقل لاف دگر
که هر چه بود مرا زين متاع يار گرفت
مرا ز کشته امسال هيچ نيست بدست
ز پيش حاصل صد ساله عشق يار گرفت
در آن بدم که مگر پي بسر کار برم
که سر کار ز دستم عنان کار گرفت
بر آن شدم که ز دهر اعتبار بستانم
چنان شدم که ز من دهر اعتبار گرفت
خيال بستم کز دل غبار بزدايم
ازين خيال که بستم دلم غبار گرفت
بيا بيا ز سخن هاي (فيض) فيض ببر
که هر چه گفت و نوشت او ز کردگار گرفت
ز پيش خويش نگويد حديث و بنويسد
که در طريق ادب راه هشت و چار گرفت