شماره ٨٨: بيا که از ازلم با تو آشنائي هست

بيا که از ازلم با تو آشنائي هست
ز عکس روي تو در ديده روشنائي هست
بدل ز چشم خرابت خرابي و مستي
بجان ز باده لعل تو جانفزائي هست
ز تاب زلف تو گر دل بخويش مي پيچد
ز لعل دلکشت اسباب دلگشائي هست
مرا ز شيوه بيگانگيت باکي نيست
ميان عشق من و حسنت آشنائي هست
اگر چه دست من از دامن تو کوتاهست
وليک دامن لطف ترا رسائي هست
ز سنگ قهر تو بر دل شکستي ار آيد
ز لطفهاي لطيف تو موميائي هست
دل شکسته کجا بندم و دهم بکدام
ز پاي تا سرت آئين دلربائي هست
سزد که فخر کند بر شهان گداي درت
که پادشاهي عالم درين گدائي هست
نميرسد بجدائي غمي درين عالم
چه هر کجا که غمي هست در جدائي هست
چنانکه با تو مرا جانب وفا مرعيست
ترا وفاي مراعات بيوفائي هست
نيازمند خدا از دو کون مستغني است
که هر چه در دو جهان هست در خدائي هست
توان بتقوي و طاعت جهان بدست آورد
رساست دست کسي را که پارسائي هست
تواني آنکه کني بر دو کون پادشهي
اگر ترا بسر خويش پادشاهي هست
سجود شکر بود فرض بي نوايان را
هزار راحت در رنج بينوائي هست
اگر چه (فيض) بمقصود ره نميداند
وليک در طلبش نور رهنمائي هست