شماره ٨٤: در صدف جان دري نيست بجز دوست دوست

در صدف جان دري نيست بجز دوست دوست
آنکه دل از عشق او زنده بود اوست اوست
نغز درين نه طبق نيست بجز عشق حق
هر چه بجز عشق او نيست بجز پوست پوست
قد سهي قامتان زان چمن آراست راست
روي پري پيکران زان گل رو روست روست
عشق مرا پيشه شد در رگ و در ريشه شد
نيست مني در ميان من نه منم اوست اوست
مهر رخ دوست را سينه من جاست جاست
بر سر خاک رهش ديده من جوست جوست
چون رخ مه طلعتان جان من افروختند
چون کمر دلبران اين تن من موست موست
اوست همه عز و ناز ما همه دل و نياز
خواري ما بهر ما عزت ما زوست زوست
او همه احسان وجود ما همه جرم و جحود
اوست چنان ما چنين کس چکند خوست خوست
بوي خدا ميوزد از نفس اهل دل
نيست سخن شعر (فيض) عطر از آن بوست بوست