شماره ٧٩: بر رخ مه طلعتان زلف پريشان خوش نماست

بر رخ مه طلعتان زلف پريشان خوش نماست
دلبري و ناز و استغنا از اينان خوش نماست
عاشقان را زاري و مسکيني و افتادگي
دلبران را پرسش احوال ايشان خوش نماست
خوبرويان را پريشان اختلاطي خوب نيست
امتناع و شرم و تمکين از نکويان خوش نماست
هر جفائي کز نکورويان رسد بايد کشيد
صبر بر آزار يار از مهرکيشان خوش نماست
از لب شيرين عتاب تلخ شيرينست و خوش
تير زهرآلوده از مژگان خوبان خوش نماست
هر چه با هر کس کنند اين قوم ايشان را رسد
از نگاهي عالمي سازند ويران خوش نماست
تا نظر افکنده چندين عابد از ره برده اند
دلربائي اينچنين از دلربايان خوش نماست
بر درت افتاده ام خواهي بکش خواهي ببخش
هر چه با عاشق کني در کيش عشق آن خوش نماست
هر چه ميخواهي بگو کآيد سخن زان لب نکو
تلخ و دشنام از لب شيرين دهانان خوش نماست
ساعتي برخيز و بخرام و قيامت راست کن
جلوهاي قامت سرو خرامان خوش نماست
عاقلان گر چشم پوشند از نکويان عيب نيست
از خردمند اين و از صاحب نظران خوش نماست
(فيض) ازين پس گر نگوئي شعر در طور مجاز
نسپري الا طريق اهل عرفان خوش نماست