شماره ٧٧: گنجيست معرفت که طلسمش نهفتن است

گنجيست معرفت که طلسمش نهفتن است
راهش غبار شرک ز ادراک رفتن است
گر بحر معرفت بکف آيد بکش سخن
کان موسم جواهر اسرار شفتن است
خشگي اگر دوچار شود خشگ شو مگو
اهل دلي چو بيني آن جاي گفتن است
بيمار دل ز معرفت از شمه برد
بيماريش فزون شود اولي نهفتن است
در هم کشيده روي ور آيد چو غنچه باش
با گفتگو بگوي که هنگام خفتن است
خونين دلي چو غنچه به بيني صباش باش
گل گل شگفته شو که محل شگفتن است
گر بر خوري بسوخته جان دل شکسته
غم از دلش بروب که محراب رفتن است
دانائي ار بدست تو افتد کند حديث
رو جمله گوش باش که جاي شنفتن است
چون با کجي بمجلسي افتي مزن نفس
کان خامشي سراي ز اغيار رفتن است
بدگوئي راز وصف نگوئي زبان به بند
پرگوي را علاج بترک شنفتن است
شبها چو از عشا و عشا يافتي فراغ
لب از سمر به بند که آن وقت خفتن است
اشعار (فيض) حکمت محض است شعر نيست
کي لايق طريقه او شعر گفتن است