شماره ٦٥: بر اوج خوبي ديدم مهي شب

بر اوج خوبي ديدم مهي شب
گفتم ز مهرش در تاب و در تب
گفتم چه باشد نزد من آئي
در خدمت تو باشم يک امشب
گفتا چه مطلب از خدمت من
گفتم چه باشد غير از تو مطلب
گفتا بيايم منزل کدامست
گفتي که شد روز در چشمم آن شب
گفتم ثنايش کردم دعايش
در حفظ دارش از چشم يارب
آمد بمنزل بنشست در دل
گفتي که جاني آمد بقالب
گفتا چه خواهي؟ گفتم جمالت
گه مست از چشم گه بيخود از لب
از زلف گاهي خاطر پريشان
از غمزه گاهي در تاب و در تب
گفتا که چشمم مستيست خونخوار
وين زلف و غمزه مار است و عقرب
چون تو گرفتار داريم بسيار
در دام زلف و در چاه غبغب
ميگفت سر خوش شيرين و دلکش
گفتي که شکر ميبارد از لب
گفتم لبت را يعني ببوسم
شد در حيا زد انگشت بر لب
گفتم دهانت گفتا که حرفيست
بي جام و باده و آنگه لبالب
گفتم که بالات گفتا بلائيست
بگذر بخيري زين گونه مطلب
اين گفت و برخواست صد فتنه شد راست
روز قيامت ديدم من آن شب
چون بنگريدم کس را نديدم
ني پيش و ني پس نه راست و نه چپ
در سوز دل ماند از حسرتش (فيض)
با آه و ناله با بانگ يارب