شماره ٥٧: در وصل تو ميزنند احباب

در وصل تو ميزنند احباب
تاب هجران نماندشان بشتاب
بي تو جان تا بکي تواند زيست
دل بيچاره چند آرد تاب
بنما آفتابرا بي ابر
بگشا از جمال خويش نقاب
تا بمانند عاقلان حيران
خشگ مغزان شوند اولوالالباب
پيشوايان شوند تازه مريد
شيب را نو کنند عهد شباب
بنده و خواجه درهم آميزند
يتفاني العبيد في الارباب
با خود آيند بيخودان هوا
هوشياران شوند مست و خراب
نه صبر ماند از اولوالابصار
نه ادب آيد از اولوالالباب
اينچنين روزي ار شود روزي
ليس (فيض) يري و لا اصحاب