شماره ٥٤: تن خاک راه دوست کنم حسبي الحبيب

تن خاک راه دوست کنم حسبي الحبيب
جان نيز در رهش فکنم حسبي الحبيب
چون عشق در سراي وجودم نزول کرد
از خويشتن طمع بکنم حسبي الحبيب
دل سوخت چون در آتش سوداي عشق او
جان هم در آتشش فکنم حسبي الحبيب
چون ناصر من اوست چو منصور ميروم
خود را بدار عشق زنم حسبي الحبيب
حلاج عشق چون بزند پنبه تنم
بر دست و بازوي که تنم حسبي الحبيب
مهرش چو ذره ذره کند پيکر مرا
من در هواش رقص کنم حسبي الحبيب
دل برکنم چو (فيض) ز بود و نبود خويش
بر هر چه راي اوست تنم حسبي الحبيب