شماره ٣٧: بنواز دل شکسته اي را

بنواز دل شکسته اي را
رحمي بنماي خسته اي را
ميکن چو گذر کني نگاهي
بر خاک رهت نشسته اي را
بيگانه مشو بخويش پيوند
از هر دو جهان گسسته اي را
سهلست کني گر التفاتي
دل بر کرم تو بسته اي را
مگذار بدام نفس افتد
از چنگل ديو جسته اي را
با بار فتد بچنگ ابليس
با خيل ملک نشسته اي را
مگذار شود بکام دشمن
دل در غم دوست بسته اي را
مپسند دگر شود گرفتار
بهر تو ز خويش رسته اي را
بي دانه و آب زار مگذار
مرغ پر و پا شکسته اي را
يارب چه شود که دست گيري
از پاي فتاده خسته اي را
(فيض) است و غم تو و دگر هيچ
وصلي از خود گسسته اي را
بسته است دل شکسته در تو
بپذير شکسته بسته اي را