شماره ٣٥: از عمر بسي نماند ما را

از عمر بسي نماند ما را
در سر هوسي نماند ما را
رفتيم ز دل غبار اغيار
جز دوست کسي نماند ما را
رفتيم بآشيانه خويش
رنج قفسي بماند ما را
از بس که نفس زديم بيجا
جاي نفسي نماند ما را
ياران رفتند رفته رفته
دمساز کسي نماند ما را
گرمي بردند و روشنائي
ز ايشان قبسي نماند ما را
گلها رفتند زين گلستان
جز خار و خسي نماند ما را
دل واپسي ديگر نداريم
در دهر کسي نماند ما را
کو خضر رهي درين بيابان
بانگ جرسي نماند ما را
جز ناله که مونس دل ماست
فريادرسي نماند ما را
بستيم چو (فيض) لب ز گفتار
چون همنفسي نماند ما را