شماره ٣٤: اگر خرند ز عشاق جان سوخته را

اگر خرند ز عشاق جان سوخته را
روان بدوست برم اين روان سوخته را
کشد چو شعله ز حرف فراق دوست نفس
کشم بکام خموشي زبان سوخته را
ز آتش دل من حرف در دهن سوزد
کسي چگونه بفهمد بيان سوخته را
خبر ببر ببر دلبر اي صبا و بگوي
سزد که رحم کني عاشقان سوخته را
بگو ز سوختگان آتشين رخان پرسند
ترا چه شد که نپرسي فلان سوخته را
ز هم بپاش صبا قالبم بپاش افکن
مهل که دفن کنند استخوان سوخته را
بسوخت ز آتش عشقش تنم طبيب برو
دوا چگونه توان خستگان سوخته را
فتاد آتش عشقش بدل ز من کم شد
کجا روم ز که پرسم نشان سوخته را
حديث سوختگانست بهر خامان حيف
خبر کنيد ز من همدمان سوخته را
دهان و کام و زبان سوخت ز اولين سخنش
بگو به (فيض) به بندد دهان سوخته را