شماره ٢٦: تجلي چون کند دلبر کنم شکران تجلي را

تجلي چون کند دلبر کنم شکران تجلي را
تسلي چون دهد از خود نخواهم آن تسلي را
بسوزد در تجلي و نسازد با تسلي دل
ببخشد گر تسلي جان دهم آن جان تجلي را
تجلي تان کند بر من مرا از من کند خالي
که يکتايم نشيمن کي کنم جز جاي خالي را
تسلي چون توان شد از جمال عالم آرايش
تسلي باد قربان ناز سلطان تجلي را
از آن عاقل بماندستي که رويش را نديدستي
کسي مجنون تواند شد که او ديده است ليلي را
کسي او را تواند ديد کو گردد سراپا جان
که چشم سر نيارد ديد حسن لايزالي را
جلالش چون گذارد جان جمالش مي نوازد دل
وگرنه کس نيارد تاب انوار جلالي را
ز کس تا کس نياسايد جمالش روي ننمايد
نه بيند ديده خودبين جمال حق تعالي را
اگر خواهي رسي در وي گذر کن از هواي دل
بهل سامان غالي را بمان ايوان عالي را
کسي جانش شود فربه که جسم او شود لاغر
ز خون دل غذا وز بوريا سازد نهالي را
نعيم اهل دل خواهي دلت را صاف کن از عشق
بمان لذات دنيا را بهل فردوس اعلي را
دلت فردوس مي خواهد کمالي را بدست آور
که باشد با تو در عقبي بهل صاحب کمالي را
اگر خواهي که عقلت را ز دست ديو برهاني
ز سر بيرون کن ار بتواني اوهام خيالي را
بکن از غير حق دل را بروب از ما سوي جانرا
بدو نان وار گذار اسباب جاهي را و مالي را
ترا اين وصفها چون نيست خالي زن تن از گفتن
بيان ديگر مکن اي (فيض) جز اوصاف حالي را