شماره ١٧: فيض نور خداست در دل ما

فيض نور خداست در دل ما
از دل ماست نور منزل ما
نقل ما نقل حرف شيرينش
ياد آن روي شمع محفل ما
در دل از دوست عقده مشکل
در کف اوست حل مشکل ما
تخم محنت بسينه ما کشت
آنکه مهرش سرشته در گل ما
سالها در جوار او بوديم
سايه دوست بود منزل ما
در محيط فراق افتاديم
نيست پيدا کجاست ساحل ما
مهر بود و وفا که ميکشتيم
از چه جور و جفاست حاصل ما
دست و پا بس زديم بيهوده
داغ دل گشت سعي باطل ما
دل بتيغ فراق شد بسمل
چند خواهد طپيد بسمل ما
چونکه خواهد فکند در پايش
سر ما دستمزد قاتل ما
طپش دل ز شوق ديدار است
به از اين چيست فيض حاصل ما
در سفر تا بکي طپد دل ما
نيست پيدا کجاست منزل ما
بوي جان ميوزد در اين وادي
ساربانا بدار محمل ما
هر کجا ميرويم او با ماست
اوست در جان ما و در دل ما
جان چو هاروت و دل چو ماروتست
ز آسمان اوفتاده در گل ما
زهره ماست زهره دنيا
شهواتست چاه بابل ما
از الم هاي اين چه بابل
نيست واقف درون غافل ما
کچک درد تا بسر نخورد
نرود فيل نفس کاهل ما
(فيض) از نفس خويشتن ما را
نيست ره سوي شيخ کامل ما