شماره ١٥: غم ز خوي خويش دارد خاطر غمناک ما

غم ز خوي خويش دارد خاطر غمناک ما
نم ز جوي خويش دارد ديده نمناک ما
ناله اش از جور خويشست ايندل پر آرزو
زخمش از دست خودست اين سينه صد چاک ما
بر روان ما ز خاک ما بسي بيداد رفت
داد ميخواهد ز خاک ما روان پاک ما
باک جان ما ز خاک ما و باک دل ز خود
نيست ما را هيچ باک از دلبر بي باک ما
خار و خاشاک تن ما سد راه جان ماست
عشق کوکاتش زند در خار و در خاشاک ما
خاک ميرويد گل و نسرين و نرگس در چمن
خاک ما خاري نرويد خاک بر سر خاک ما
تاک رز بخشد مي و تاک تن ما بي ثمر
دود آهي نيست هم کاتش فتد در تاک ما
اينجهان و آنجهان با اينهمه تشويش هست
بهر جان دادن درون خود گريبان چاک ما
هر که قدر جان پاک ما شناسد چون ملک
سجده دارد جسم ما را بهر جان پاک ما
کرد تعظيم تن ما بهر جان ما ملک
زانکه بوي حق شنيد از جان ما در خاک ما
از حريم قدس جانرا گر چه تن افکند دور
عنقريب از لوث تن رسته است جان پاک ما
عاقبت تن ميشود قربان جان خوش باش (فيض)
ميبرد سيلاب قهر جان بدر يا خاک ما