مرثيه براي رشيدالدين

پرده از روي صفه برگيريد
نوحه زار زار در گيريد
تن به تيمار و اندهان بدهيد
دل ز شادي و لهو برگيريد
هر زمان نوحه نو آغازيد
چو به پايان رسد ز سر گيريد
گر عزيز مرا قياس کنيد
از مه نو و شاخ برگيريد
چون فرو شد ستاره سحري
کار ماتم هم از سحر گيريد
بر گذرگه اجل کمين دارد
گر توان رهگذر دگر گيريد
با ستيز قضا بهش باشيد
وز گشاد بلا حذر گيريد
کار گردون همه هبا شمريد
حال گردون همه هدر گيريد
اي مه نو اگر تمام شدي
سخت زود آفتاب بام شدي
گيتي او را به جان رهين گشتي
دولت او را به طوع رام شدي
عمده کار مرد و زن بودي
عدت شغل خاص و عام شدي
فضل او در جهان بگستردي
جهل بر مردمان حرام شدي
مايه فخر و محمدت جستي
مايه جاه و احترام شدي
چون زدوده يکي سنان گشتي
چون کشيده يکي حسام شدي
به همه حکمتي يگانه شدي
در همه دانشي تمام شدي
ناتمامت فلک ز ما بربود
اي دريغا اگر تمام شدي
گر زمانه بر او دگر گشتي
مايه معني و هنر گشتي
به همه مکرمت مثل بودي
در همه مفخرت سمر گشتي
شب فرزانگان چو روز شدي
زهر آزادگان شکر گشتي
شد فداي پدر که در هر حال
همه گرد دل پدر گشتي
ور نگشتي سر اجل به قضا
پدر او را به طبع سرگشتي
سخت نيکو نيک خوش بودي
که سر آنچنان پسر گشتي
همه گفتيش عمر بخشيدي
اگرش عمر بيشتر گشتي
يک جهان حمله حمله آوردي
گر اجل زو به جنگ برگشتي
اي رشيد اي عزيز و شاه پدر
روز و شب آفتاب و ماه پدر
اي اديب پدر دبير پدر
اعتماد پدر پناه پدر
به تو نازنده بود جان پدر
از تو بالنده بود جاه پدر
تا نشسته پدر بر آتش توست
پاره دودي شدست آه پدر
ره نماي پدر رهت زده شد
که نماند از پس تو راه پدر
بي گناه پدر تو خواهي خواست
عذر اين بي عدد گناه پدر
از براي چه زير تخته شدي
وقت تخت تو بود شاه پدر
مرگ اگر بستدي فداي تو بود
نعمت عمر و دستگاه پدر
اي دگرگون شده به تو رايم
برگذشت از نهم فلک وايم
بسر آيم به سوي تربت تو
زين سبب رشک مي برد پايم
جز روان تو کي بود جفتم
جز سر گور کي بود جايم
تخت شاهان چگونه آرايند
گو تو همچنان بيارايم
به روان تو گر سر گورت
جز به خون دو ديده اندايم
هر زمان ماتمي بياغازم
هر نفس نوحه اي بيفزايم
به تو آسوده بودم از همه غم
تو به مردي و من نياسايم
تو به زير زمين بفرسايي
من ز تيمار تو بفرسايم
اي گرامي تو را کجا جويم
درد و تيمار تو کرا گويم
شدي از چشم چون مه و خورشيد
تيره شد بي تو خانه و کويم
بر وفات تو روز و شب نالم
از هلاک تو سال و مه مويم
دل به کف دو دست مي مالم
رخ به خون دو ديده مي شويم
گر چه گل همچو بوي و روي تو بود
دل همي ندهدم که گل بويم
همه در آتش جگر غلطم
همه در آب ديدگان پويم
لاله لعل شد ز خون چشمم
خيري خشک شد ز کف رويم
خون بگريم ز مرگ چون تو پسر
چون ببينم سپيدي مويم
تا ز پيش پدر روان کردي
خو دل بر رخم روان کردي
بر رخان پدر ز خون دو چشم
زعفران زير ارغوان کردي
همه روز پدر سيه کردي
همه سود پدر زيان کردي
تا به تيراجل بخستت جان
تير قد پدر کمان کردي
صورت مرگ زشت صوت را
پيش چشم پدر عيان کردي
خاک بر هر سري پراکندي
خون ز هر ديده اي روان کردي
کارواني که گفته بود روان
که تو آهنگ کاروان کردي
نور بودي مگر چو نور لطيف
قصد خورشيد آسمان کردي
مرده فرزند مادرت زارست
مرگ ناگاه را خريدارست
گر چه بر تو چو برگ لرزان بود
چون گل اکنون ز درد بيدارست
همه شب زير پهلو و سر او
بستر و بالش آتش و خارست
اگر ز ديده بر تو خون بارد
چون تو فرزند را سزاوارست
هيچ بيکار نيست يک ساعت
ماتم تو فريضه تر کارست
باد خوشرو بر او دم مرگست
روز روشن به او شب تارست
خسته آسمان کينه کش است
بسته روزگار غدارست
گر نه از جان و عمر سير شده ست
از روان تو شاه بيزارست
هيچ داني که حال ما چون شد
تا ز قالب روانت بيرون شد
تا چو گل در چمن بپژمردي
رويش از خون ديده گلگون شد
زندگاني و جان و کار همه
بر عزيزان تو دگرگون شد
هر که بود از نشاط مفلس گشت
گر چه از آب ديده قارون شد
مغزها از وفات تو بگداخت
ديده ها در غم تو جيحون شد
حسرتا کان تن سرشته ز جان
صيد گردون ناکس دون شد
اي دريغا که آن روان لطيف
طعمه روزگار وارون شد
واي و دردا که آن دل روشن
خون شد و ديده ها پر از خون شد
بندگان تو زار و گريانند
زار هر ساعتي تو را خوانند
چفته بالا و خسته رخسارند
کوفته مغز و سوخته جانند
تا شبيخون زده ست بر تو اجل
همه از ديده خون همي رانند
هر زمان از براي خرسندي
خاک گور تو بر سر افشانند
زانکه عمر تو بيشتر ديدند
همه از عمرها پشيمانند
از دل اندر ميان صاعقه اند
وز دو ديده ميان طوفانند
هر زماني به رسم منصب خويش
زي تو آيند و ديد نتوانند
راست گويي که در مصيبت تو
همه مسعود سعد سلمانند
غم تو بر دلم مگر نيش است
که همه ساله در عنا ريش است
غم تو من کشم که مسعودم
که به جان غم کشيدنم کيش است
موي بر فرق گوئيم تيغست
مژه بر ديده گوئيم نيش است
گر همي خون رود ز ديده من
نه شگفت است زانکه دل ريش است
از سياهي و تيرگي روزم
همچو انديشه بدانديش است
اين تن و جان زار پژمرده
تن بيمار و جان درويش است
من بدينگونه ام که خويش نيم
چه بود آنکه او تو را خويش است
مکنيد اين همه خروش و نفير
که همه خلق را همين پيش است
اي فلک سخت نابساماني
کژ رو و باژگونه دوراني
محنت عقل و شدت صبري
فتنه جسم و آفت جاني
مار نيشي و شير چنگالي
خيره چشمي و تيز دنداني
بدهي و آنگهي نيارامي
تا همه داده باز نستاني
زود بيند ز تو دل آزاري
هر که يابد ز تو تن آساني
بشکني زود هر چه راست کني
بر کني باز هر چه بنشاني
هر چه کردي همه تباه کني
مگر از کرده ها پشيماني
نکنم سرزنش که مجبوري
بسته حکم و امر يزداني
تو رشيد اي سرخداوندان
اصل نيکان و نيک پيوندان
آن کشيدي ز غم کجا هرگز
نکشيدي ز خاره و سندان
ره جز اين نيست عاقبت گر ما
بندگانيم يا خداوندان
آسمانيست آتشين چنگال
روزگاريست آهنين دندان
گر چه هست آن عزيز اندک عمر
به حقيقت سزاي صد چندان
بر گذشته چنين جزع کردن
نشمردند از خرد خردمندان
در رضا و ثواب ايزد کوش
گر چه صعب است درد فرزندان
مهر من نيستي اگر نه امي
خسته بند و بسته زندان