در مدح ملک ارسلان

گشتند با نشاط همه دوستان گل
بس نادر آمد اي عجبي داستان گل
بي ابر گل نخندد و بي باد نشکفد
ابرست و باد گويي جان و روان گل
گل عاشق شه است و چو ديدار او بديد
گشت آشکاره از دل راز نهان گل
بنگر که هر سپيده دم از حرص بزم شاه
تازه رسد همي به چمن کاروان گل
گويي که هست مادح سلطان زرفشان
گل در ميان باغ و زر اندر ميان گل
ساقي نبيد پيرده اکنون که شد جوان
اين باغ پير گشته به عمر جوان گل
گل مدح شاه خواند و پر در همي کند
اين ابر درفشان به سحرگه دهان گل
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
باغ ملک ز گل چو بهشت برين شدست
گلبن درو به خوبي چون حورعين شدست
شادي و لهو و رامش شاه زمانه را
سوسن نگر که جفت گل و ياسمين شدست
صاحبقران عالم هرگز قران به حکم
با طالع سعادت گلي قرين شدست
مانا هزار فتح نشسته است و عز و ناز
با همنشين او به جهان همنشين شدست
او را ز هفت کوکب تابان هفت چرخ
از ملک هفت کشور زين نگين شدست
شادان شده زمانه و خرم شده زمين
کو خسرو زمانه و شاه زمين شدست
دانم يقين که او را در دل گمان نماند
کاندر جهان گمانش عين اليقين شدست
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاه جهان به تيغ چو ملک جهان گرفت
دولت رکاب دادش و نصرت عنان گرفت
فالي گرفت چرخ و همي گرفت مملکت
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان گرفت
شاهي که ملک هرگز چون او ملک نديد
خصمش چو ديد مملکت او را جهان گرفت
بختش چو روي داد به نيکي همان زمان
دولت به کارهاي بزرگش ضمان گرفت
تأثير حل و عقدش در قبض و بسط ملک
بر آب نقش گشت و بر آتش نشان گرفت
اين سعي بنده وار که بخت جوان نمود
امروز ملک عالم شاه جوان گرفت
ساقي بيار باده اي چون گل به رنگ و بوي
کامروز باغ و راغ همه گلستان گرفت
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها به شادکامي گلشن کني همي
چون آسمان زمين را روشن کني همي
چون خلق تو معطر گشتست بحر و بر
کامروز در سعادت گلشن کني همي
رام است بخت تو که به هر وقت حاصلست
حکمي که بر زمانه توسن کني همي
هر جا همي ز بخشش تخمي پراکني
وز شکر و مدح هر جا خرمن کني همي
در دو جهان همي دهدت ايزد کريم
پاداش مکرمات که بر من کني همي
در سور ملک بادي با دوستان که تو
مر سور دشمنم را شيون کني همي
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
تا روزگار ملک تو را آشکاره کرد
چشم ملک در او به تعجب نظاره کرد
روزي که ملک جستي چرخ فلک تو را
از فتح تيغ کرد وز اقبال باره کرد
چون روز بزم خواري زد ديد پيش تو
ياقوت سرخ معدن در سنگ خاره کرد
در باغ ملک تا گل بختت شکفته شد
بر تن مخالف تو گل جامه پاره کرد
ملک تو را فلک چو بزرگي تو بديد
از عزت و جلالت ديهيم و ياره کرد
خورشيد خسرواني و بزم چو چرخ تو
اين گلشن تو از گل زير است پاره کرد
گويي که مست شد گل لعل از نشاط تو
رازي که داشت در دل از آن آشکاره کرد
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها بهانه جويي تا زرفشان کني
وز سيم و زر زمين چو ره کهکشان کني
از دوستي بخشش گلشن کني همي
کز زر و گل زمين را چون گلستان کني
زين سيم و زر که بخشي شاها شگفت نيست
کز سيم و زر به گيتي جيحون روان کني
تا بوستان چنين است از گل سزد که تو
گر عشرتي کني همه در بوستان کني
بختت جوان و ملک جوانست و تو جوان
ممکن بود که پير جهان را جوان کني
اي شاه گل به تهنيت ملکت آمده ست
زيبد که تو کنون همه رامش بر آن کني
جان را و مغز را ز گل و باده قوتست
شايد کنون که تقويت مغز و جان کني
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود
شاها هميشه فصل خزانت بهار باد
بر روي آن بهار ز دولت نگار باد
تا دور چرخ بر تو سعادت کند همي
از دور چرخ بر تو سعادت نثار باد
تا شاخ و بار باشد و تا باغ و بوستان
بر شاخ دولت تو ز اقبال بار باد
هر تازه گل که بشکفدت در بهار ملک
در ديده مخالف تو تيز خار باد
تا هست شهرياري و شاهي تو را به عز
بر تخت شهرياري و شاهي قرار باد
تا چرخ و کوه باشد ملک و بقاي تو
چون چرخ پايدار و چو کوه استوار باد
از روزگار توست همه فخر روزگار
تا هست روزگار همين روزگار باد
اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود