قصيده

فتح و ظفر و نصرت و پيروزي و اقبال
با عز خداوند قرين بودند امسال
مشهور شد از رايت او آيت مهدي
منسوخ شد از هيبت او فتنه دجال
شاهان سرافراز نهادند بدو روي
رايان قوي راي سپردند بدو مال
بنمود بدو حکم و قضا قدرت و امکان
بفزود بدو دولت و دين حشمت و اجلال
شاهي است که عزم حشمش دود برآورد
از دوده مظلومان از مجمع اضلال
بحري است که موج سخطش گرد برانگيخت
از قلعه بودارو وز لشکر چيپال
چندان علم شير برافراشت که بفزود
ز ايشان به فلک بر چو اسد بيعدد اشکال
چندان گله پيل درآورد که برخاست
زيشان به زمين اندر بي زلزله زلزال
شاها بيلک رمح تو چون معجز موسي
شاخي است که با او نرود حيلت محتال
آموخته زايد بچه شير ز مادر
از عدل تو در پنجه نهان کردن چنگال
روزي که همي گريد اشخاص بر ارواح
وقتي که همي خندد آجال بر آمال
بر خاک زمين وصل کند باد هوا ابر
وز باد هوا باز کند خاک زمين بال
گه عقل پريشان کند از جرعه شمشير
گه هوش خروشان شود از دره طبال
ديو از الم خشت تو بر خشت زند سر
کوه از فزع گرز تو در برز کشد يال
آني که ز کردار تو آرد گهر استاد
آني که ز گفتار تو سازد هنر استال
گر وهم تو بر خاطر ابدال گذشتي
در علم ابد چنگ زدي همت ابدال
ور قوت عدل تو بصلصال رسيدي
بي روح بجنبيدي در ساعت صلصال
تا معدن اعدا به تو اطلال نديدند
ظاهر نشد از عدل تو کيفيت اطلال
اندر خطر زخم تو چو نال شود کوه
وندر نظر رحم تو چون کوه شود نال
تا از پس و پيشينه کم و بيش و بدو نيک
تا در تک و پويند شب و روز و مه و سال
طبع و دل و طبل و علم و رأي تو بنياد
فتح و ظفر و نصرت و پيروزي و اقبال