شکوه از پيري

پيريا پيريا چه بد ياري
که نيابد کسي ز تو ياري
هيچ دل نيست کش تو خون نکني
هيچ جان نيست کش تو نازاري
هيچ گونه علاج نپذيري
که چو تو نيست هيچ بيماري
تخم رنجي و بيخ اندوهي
شاخ دردي و بار تيماري
روي را خاک و کام را زهري
مغز را خون و ديده را خاري
عمر با تو همي کناره کنم
ليکن اندر عنا و دشواري
بکني آنچه ممکن است و مرا
چون برفتي به خاک نسپاري
نکني آنچه من همي گويم
که مرا در زمانه نگذاري
ژاژ خايم همي و اين گفته
همه هست از سر سبکساري
اين همه هست و هم روا دارم
که مرا در بلا همي داري
روشنايي نديد کس به جهان
که به مرگش جهان نشد تاري
همه فاني شوند و يک يک را
روح گيرد ز شخص بيزاري
آنکه باقي بود جهانداريست
که مر او را رسد جهانداري
گر تو مسعود سعد با خردي
اين جهان را به خس نينگاري
شايد و زيبد و سزد که سخن
هر چه آري همه چنين آري
حق بختت خداي داد ز عقل
به چنين پند نغز بگزاري
پس گرانباري و گناه تو را
توبه آرد همي سبکباري
مرد مردي اگر بر اين توبه
پاي چون پر دلان بيفشاري
گر چه در انده و غم و محنت
خسته و بسته و دل آزاري
زينت کار ديدگاني تو
پيش ناديدگان مکن زاري
هر که باشد عزيز گردد خوار
چون نداند عزيزي از خواري
همه عز اندر آن شناس که تو
نکني حرص را خريداري