توسل به يکي از بزرگان پس از سيزده سال حبس

اي به رادي بلند ملک آراي
چشم بد دور از آن مبارک راي
چون قضا نام تو زمانه نورد
چون دعا قدر تو فلک پيماي
آفتابي براي دهر افروز
آسماني به جاه گردون ساي
من درين حبس چند خواهم بود
مانده بندي گران چنين بر پاي
هفت سالم بکوفت سو و دهک
پس از آنم سه سال قلعه ناي
بند بر پاي من چو مار دو سر
من بر او مانده همچو مار افساي
در مرنجم کنون سه سال بود
که ببندم در اين چو دوزخ جاي
ناخن از رنج حبس روي خراش
ديده از درد بند خون پالاي
گر مرا از ميانه زندان
در ربايد جهان مرد رباي
به خداي ار دگر چو من يابند
پس ازين هيچ پادشاه ستاي
نشنود گوش هيچ مدح نيوش
در جهان هيچ گوش مدح سراي
نه چون من بود يک ثناگستر
نه چو من هست يک سخن پيراي
نه ازين پس نبود خواهم نه
نه چنين ژاژ خاي خام دراي
بر گرفتم دل از وسيلت شعر
تا نگويد کسي که ژاژ مخاي
توبه کردم ز شعر از آنکه ز شعر
بدم آيد همي به هر دو سراي
اين سرايم عذاب بوده بود
واي از آن هول روز محشر واي
اي گشاده هزار بسته چرخ
بسته محنت مرا بگشاي
دست بخشايش تو نيک قويست
بر من پير ناتوان بخشاي
روزگار مرا همايون کن
سايه بر من فکن چو پر هماي
دل من شاد کن به فرزندان
روي آن خرد کان مرا بنماي
اين کلام خداي هست شفيع
نزد تو اين بزرگوار خداي
تا بماند همي زمانه بمان
تا بپايد همي سپهر بپاي
هر چه بفزايدت فلک دولت
تو کريمي به شکر آن بفزاي
رادي و مکرمت بخواهد ماند
جز به راي و مکرمت مگراي