مدح ابوالفرج نصربن رستم

ايا آنکه بر دلبران پادشايي
جهان همچو بستان تو باد صبايي
اگر حجت صنع الله بايد
رخان تو حجت به صنع خدايي
بتان سرايي بسان ستاره
تو ماهي ميان بتان سرايي
دل من بماندست در درد عشقت
نيابد ازو هيچگونه رهايي
ز گفتار من خشمت آيد هميشه
چنين خشمگين بر رهي بر چرايي
تکبر مکن بر من بنده زينسان
کزين کبر کردن بتا در سرآيي
نبايد که جور و جفايت بگويم
به رادي که او راست فرمانروايي
عميد ملک بوالفرج نصر رستم
که بفزود شه را ازو پادشايي
ايا آنکه زين زمين و زماني
ولي را نجاتي عدو را بلايي
زمين و زمان از تو نازند دايم
که بر هر دو داد ايزدت کدخدايي
هر آن بينوايي که پيش تو آيد
نبيند از آن بيشتر بينوايي
به بزم اندرون کسري و کيقبادي
به رزم اندرون شيري و اژدهايي
هر آنگه برافراز باره نشيني
به ميدان چون شير ژيان اندرآيي
سنانت چنان در دل دشمن افتد
که چونان نيفتد قضاي خدايي
هر آن جنگجويي که آمد به جنگت
چو سرمه به سم ستورش بسايي
تو پاکيزه ستي و پاکيزه مذهب
تو فرخنده فعلي و فرخ لقايي
تو مر دشمنان را رساني به انده
تو از دوستان رنج انده زدايي
تو ابر گهر پاش و دينار باري
تو خورشيد تابان و بدرالد جايي
تو بنياد فضلي و اصل سخايي
به فضل و سخا حيدر مرتضايي
شد آراسته کشور هند از تو
گرفته ز اقبال تو روشنايي
کند افتخار از تو سلطان عالم
کز ايزد مر او را تو نيکو عطايي
اگر اوست چون جم به تخت جلالت
تو اندر دها آصف بر خيايي
تو زو بي غمي او ز تو شاد و خرم
سزا او تو را و تو او را سزايي
به نيکي خليلي به پاکي کليمي
به روي و خرد يوسف و مصطفايي
همي شکر و مدح تو گويند دايم
به هند اندرون شهري و روستايي
الا تا هر آن چيز کايد ز بنده
بدو نيک باشد سراسر قضايي
همه سال بادي عميد ولايت
عمل را ز رأي رفيعت روايي