ناله از حصار ناي و مدح محمد خاص

نوا گوي بلبل که بس خوش نوايي
مبادا تو را زين نوا بينوايي
نواهاي مرغان دو سه نوع باشد
تو هر دم زني با نوايي نوايي
گر از عشق گويا شدستي تو چون من
مبادات از رنج و انده رهايي
بسي مرغ ديدم به ديدار نيکو
ندانند ايشان به جز ژاژ خايي
همه جو فروشان گندم نمايند
تو گندم فروشي و ارزن نمايي
زهي زند باف آفرين باد بر تو
که بس طرفه مرغي و بس خوشنوايي
بخسبند مرغان و تو شب نخسبي
مگر همچو من بسته در حصن نايي
نگويي تو اي رنج با من چه باشي
تو اي بي غمي نزد من چون نيايي
به من بر بلا از فراق تو آمد
نهنگ فراقي تو يا اژدهايي
هميشه دو چشمم پر از آب داري
به چشم من اندر تو چون توتيايي
تو اي چشم من چشم داود گشتي
تو اي دامنم دامن اوريايي
ببر صبحت از من فراق تو يک ره
که داده ست با من تو را آشنايي
وگرنه بنالم که طاقت ندارم
چگونه کنم صبر با مبتلايي
به پيش ولي نعمتم باز گويم
که دارد کفش بر سخا پادشايي
که او خاص شاهست و من خاص دولت
بر او دولت و بخت داد اين گوايي
الا اين کريمي که اندر غمانم
بلا را نجاتي و غم را دوايي
مثل زد نبايد ز نعمان و حاتم
که نعمان نبردي و حاتم سخايي
محمد خصالي و آدم کمالي
براهيم خلقي و يوسف لقايي
اگر مدح و حمد و ثنا راست معدن
تويي معدن حمد و قطب ثنايي
بيا کند بايد بدر آن دهاني
که از نطق او چون تويي راستايي
به تو حاجتي دارم اي خاص سلطان
که تو مرکز جود و کان عطايي
ازين شاعراني که آيند زي تو
وليکن به علم و خرد روستايي
بيايند اين قوم زي تو هميشه
ز بهر گدايي و کالا ربايي
ز من بنده بر دل تو يادي نياري
نپرسي نگويي که روزي کجايي
چراغيست افروخته طبع شاعر
ضو آنکه فزايد که روغن فزايي
چو کم گشت روغنش تاريک سوزد
به مقدار روغن دهد روشنايي
بميرد چو روغن ازو بازگيري
چگونه بود چون فتيله فزايي
مرا پشت بشکست گردون گردان
فرو ماندم از ورزش کدخدايي
نکو گردد اين پشت بشکسته آنگه
که از جود تو باشدش موميايي
الا تا سکونست دايم زمين را
بود پيشه باد خاک آزمايي
چنان باد راي جهان زي تو سرور
که تا او بپايد تو با او بپايي