مديح منصور بن سعيد

دور از تو مرا عشق تو کرده ست به حالي
کز مويه چو مويي شدم از ناله چو نالي
تا شب دل من سوزي هر روز به جنگي
تا روز تنم کاهي هر شب به خيالي
ماننده خورشيدي پيدا شده و من
از تو شده ام زرد و خميده چو هلالي
از وصلت خورشيد شود ماه پريشان
من چونکه پريشانم نابرده وصالي
زآن قامت همچون الف و زلف چو دالت
باريک شدم چون الف و چفته چو دالي
در هر شکن زلف تو بندي و فريبي
در هر نظر از چشم تو غنجي و دلالي
مشک تو بجوشيد بتا زآتش رويت
يک قطره چکيد از وي و شد نادره خالي
فردا به تظلم شوم از تو به در شاه
گر باشدم از صاحب بي مثل مثالي
منصور سعيد آنکه ازو مجلس سلطان
چون چرخ ز خورشيد گرفتست جمالي
از آل وزيرالوزراييست که هرگز
نه هست و نه بود و نه بود چون او آلي
اي عالم رادي را بارنده سحابي
وي باغ بزرگي را باليده نهالي
چون گفت توانيم سزاي تو مديحي
چون در همه چيزيت نبينيم همالي
اندر همه آفاق يکي فاضل نبود
کو بر کف راد تو نباشد چو عيالي
اي آنکه فزونست مديحت ز مقالت
درخواستي از بنده بدينگونه مقالي
تا طبع مرا صيقل اقبال تو باشد
در معرکه نظم نباشدش کلالي
من سبلت خلقي بکنم باک ندارم
گر شعر مرا عيب کند کنده سبالي
. . .
هرگز نزند شير تو از گله غزالي
تا باغ به حسني شود از ابر به حسني
تا دهر به حالي شود از مهر به حالي
هر روزت کم باد عدويي و حسودي
هر لحظه فزون بادت جاهي و جلالي