مديح سلطان مسعود

نخواست ايزد گر خواستي چنان شدمي
که من ز رتبت بر گنبد کيان شدمي
وگر سعادت کردي مرا به حق ياري
نديم مجلس سلطان کامران شدمي
همه زبان شدمي در ثنا و بزم همه
ثنا گرفتي چون من همه زبان شدمي
کس ار به پارسي و تازي امتحان کردي
مرا مبارز ميدان امتحان شدمي
گلي شکفتي از بخت هر زمان تازه
که من ز مدحش در تازه بوستان شدمي
چو بلبلان همه دستان مدح او زدمي
چنانکه در همه آفاق داستان شدمي
چو طبع و خاطر تيز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمي در شرف چنان شدمي
چو طبع و خاطر تيز از ثنا و مدح ملک
چنانکه خواستمي در شرف چنان شدمي
علاء دولت مسعود کآسمان گويد
اگر نبودي قدرش کي آسمان شدمي
زحل چه گويد حاجت نيابد ار نه من
ز چرخ هفتم بر ملک ديده بان شدمي
بهار گفت که پيوسته بزمش آرايم
وگر نه هرگز کي راحت روان شدمي
ز بهر رامش و شاديش گشتم ار نه چرا
بنفش رنگ چو ديباي بهرمان شدمي
اجل چه گفت ز دشمنش کشته کم نشدي
اگر ددان را در جنگ ميزبان شدمي
امل چه گفت يقين باز گشتمي قارون
اگر به خانه راديش ميهمان شدمي
زمين چه گفت به يک بخششم تهي کردي
اگر سراسر پر گنج شايگان شدمي
چه گفت لاله همه شکل جام او دارم
وگر نه نداشتمي زرد زعفران شدمي
هميشه خندان باشم ز شادي بزمش
وگرنه زينسان من کي همه دهان شدمي
چه گفت مشتري از بهر سعد طالع او
عيان شدم من ورنه کجا عيان شدمي
چه گفت مريخ از هستي طبيعت خويش
زدوده خنجر برانش را فسان شدمي
چه گفت خورشيد از بهر روز او تابم
وگرنه در شب همچون هوا نهان شدمي
چه گفت زهره ز بزمش طرب برم ورنه
کجا وسيلت شادي اين و آن شدمي
چه گفت چرخ اگر عزم او نکردي عون
ز بار حلمش من چون زمين گران شدمي
چه گفت عدلش کس خلق را نديدي شاد
من ار نه زينسان بر خلق مهربان شدمي
چه گفت امنش يک دزد کاروان بزدي
من ار نه بدرقه راه کاروان شدمي
چه گفت قهرش دل همرکاب غم گشتي
اگر نه با دل من زود هم عنان شدمي
چه گفت نيزه دل دشمنان او دوزم
به زخم اگر نه دو تا همچو خيزران شدمي
چه گفت آهن شمشير او شدم ورنه
ز سهم حمله او سبز پرنيان شدمي
چه گفت تير گر انگشت او نپيوستي
مرا بزه پس من کژتر از کمان شدمي
چه گفت آتش گر هيبتش نه يار شدي
مرا به سوزش تيره تر از دخان شدمي
چه گفت کوه به يک لحظه ام برافشاندي
گر از جبلت من مال و سوزيان شدمي
چه گفت باد گر از عزم او نکردي ياد
کجا ازينسان من در جهان روان شدمي
چه گفت گنجش ار شکرها نکردندي
سخاوتش را من پاک رايگان شدمي
چه گفت سود که اميد اوست ياري من
وگرنه بودي در جمله من زيان شدمي
چه گفت مغز گرم بر او نپروردي
به ناز و لطف به سختي چو استخوان شدمي
همي چه گويد علم ار علاج خاطر او
مرا نبودي از جهل ناتوان شدمي
چه گفت و هم چو او شه نديدمي گر چند
گهي به مشرق و گاهي به قيروان شدمي
يقين چه گفت ضميرش مرا معونت کرد
وگر نکردي من بي گمان گمان شدمي
قلم چه گفت مديحش نويسم ار نه من
کجا گزيده يزدان غيب دان شدمي
سخن چه گويد گر حکمتش نکردي منع
گه روايت من بر زبان زيان شدمي
به هيچ حال به وصفش نبودمي در خور
اگر چه لؤلؤ دريا و زر کان شدمي
شدم ز مدحش عالي و گرنه در عالم
چگونه محضر نوروز و مهرگان شدمي
بقاش گويد سالي هزار خواهم ماند
خداي راست خلود ار نه جاودان شدمي
مرا مهيا کردي خداي روزي خلق
اگر نه روزي در عهده او ضمان شدمي
نه تن بماند و نه جان اگر نه من همه روز
معين تن بدمي و دليل جان شدمي
خدايگانا با دولت جوان بادي
وگر بخواستي من ز سر جوان شدمي
علاء دولت صاحبقران عالم شد
وگرنه من به جهان صاحب قران شدمي