مدح ثقة الملک طاهر

در کف دو زبانيست مرا بسته دهاني
گويد چو فصيحان صفت بيت زماني
آن کودک عمري که بود کوژ چو پيري
و آواز برآورده چو آواز جواني
ترکيب بديعش ز جماد و حيوانست
شخصش ز جمادي و زبان از حيواني
چون زرين را نيست ازو ساخته کفي
تکيه زده بر ران و کف سيمين راني
جان را ز همه شادي دادست نصيبي
دل را ز همه رامش کردست ضماني
در بزم خداوند سرايد غزل و مدح
صد گونه سخن گويد بي هيچ زباني
طاهر ثقة الملک سهري که ز رأيش
در ملک بيفزايد هر روز جهاني
خورشيد که هر روز سر از ملک برآرد
گويد به بياني که چنان نيست بياني
نه چون ثقة الملک بود ملک فروزي
نه نيز چو مسعود ملک ملک ستاني
اي جسم تو جاني که سرشتست ز نوري
هرگز نبود پاکتر از جسم تو جاني
در طبع تو از چرخ نگشتست هراسي
بر عقل تو از دهر نمانده ست نهاني
افروخته راي تو همي ملک فروزد
اي راي تو تيغي که چنان نيست فساني
حزمت چو بيارامد و عزمت چو بجنبد
آن کوه رکابي بود اين باد عناني
اقبال تو و هيبت تو نوري و ناري
مهر تو و کين تو بهاري و دخاني
از خامه تو ملک به خوبي و به نغزي
چون لعبت آذر شد و چون صورت ماني
هرگز نکشد پي به گمان تو يقيني
هرگز نبرد پي به يقين تو گماني
کام تو به هر وقتي آراسته بزمي
جود تو به هر وقتي پرداخته کاني
مال تو خريدار ثنا گشته و هر روز
داري ز ثنا سودي و از مال زياني
اي راي تو آن سخت کماني که نديدست
اين سخت کمان چرخ چو او سخت کماني
اين طالع بختم سرطانست هميشه
زان کج رود اين بخت بدم چون سرطاني
امروز خداوندا در حبس تنم را
جان در غليانست و تن اندر خفقاني
چون مردم بيمار که در بحران باشد
پيوسته همي گويم با خود هذياني
گر گويم و گر نه غم دل در دل چون نار
مي بترکد اين دل اگر گويم ياني
از رنج روانم را رفته همه قوت
زيرا که تني دارم چون رفته رواني
پيوسته درين حبس گرفتارم و مأخوذ
هر روز به جلويزي و هر شب به عواني
تا دوزخي نبود درمانده نگردد
در دست چنين دوزخي زندان باني
من بسته بدخواهم غبنا که بدينسان
گردد چو مني بسته تلبيس چناني
اين هست همه سهل جز اين نيست که امروز
در دل زندم دوري روي تو سناني
جانم که بترسيده ست از چرخ ستمگر
از راي کريم تو همي خواهد اماني
ور من بمرم فضل فرو گريد و گويد
والله که ازين پس بنبينيم چو فلاني
دردا و دريغا که شود ضايع و باطل
زين نوع بناني و ازين جنس بياني
نه نه که به حسن نظر دولت ساميت
آخر بکنم روزي با بخت قراني
امروز من از راي بلند تو بديدم
از دولت و اقبال دليلي و نشاني
والله که بخواهم ديد ارزنده بمانم
بر تن ز تو تشريفي و بر سر برکاني
خوش چيز از آنست سبک خيزي تازي
از ساز به زريال و به رخشش چو گراني
وين حال عيانست مرا ز آنکه بر عقل
احوال جهان نيست نهاني چو عياني
تا هيچ تهي نيست مکاني ز مکيني
چونان که جدا نيست مکيني ز مکاني
يک لحظه و يک ساعت قصر تو مبادا
بي صدري و ديواني بي بزمي و خواني
سر سبزتر از مورد و فزاينده تر از سرو
دلشاد ز هر سرو قدي مورد نشاني
چون لاله شده جام تو از باده و گشته
از روي بتان بزم تو چون لاله ستاني
مي خواسته از غاليه خطي که دهانش
باشد چو درآيد به سخن غاليه داني