مدح علاء الدوله سلطان مسعود

چرخ سپهر شعبده پيدا کني همي
در باغ کهربا را مينا کند همي
بر دشت آسمان گون تأثير آسمان
شکل بنات نعش و ثريا کني همي
ديباي روم شد همه باغ و چو روميان
از هر دو شاخ باد چليپا کند همي
گرنه سپيده دم دم او سوده توتياست
چشم شکوفه را ز چه بينا کند همي
بي کلک طبع شاخک شاهسپر غم را
بر حرفهاي خط معما کند همي
گلبن همي ببندد پيرايه بهشت
تا لاله دل چو ديده حورا کند همي
اين روزگار تازه درختان خشک را
بنگر چگونه طرفه مطرا کند همي
اين ابر نقشبند بر اين باد رنگريز
در باغ و راغ صورت ديبا کند همي
وين نوبهار زيبا بر خاک و سنگ و چوب
بنگر که نقش هاي چه زيبا کند همي
شبها سرشک ابر قدح هاي لاله را
پر باده لطيف مصفا کند همي
حرص جهان رعنا بر عشق کودکي
هامون و کوه پر گل رعنا کند همي
گريه ز ابر و خنده ز برقست نوبهار
از ابر و برق وامق و عذرا کند همي
بر شادي بهار نوآيين به جويبار
سرو سهي نگر که چه بالا کند همي
سعي سپهر والا از حسن باغ را
چون بزمگاه خسرو والا کند همي
گل مدح شاه گفت از آن ابر هر زمان
اندر دهانش لؤلؤ لالا کند همي
دهر ضعيف پير توانا شد و جوان
وين عدل پادشاه توانا کند همي
سلطان علاء دولت مسعود تاجدار
کاسباب دين و ملک چو آبا کند همي
شاهي که هول و کينه او بر عدوي ملک
تابنده روز را شب يلدا کند همي
دولت همي چو خطبه اقبال او کند
منبر ز اوج گنبد خضرا کند همي
کشتي حلم را که فرو مي کشد به جاي
لنگر ز جرم مرکز غبرا کند همي
از طبع وراي حلم متين و بلند و پهن
دريا و چرخ و که را رسوا کند همي
چرخ از علاش بين که چه بالا گرفت باز
بحر از سخاش بين که چه پهنا کند همي
آن را که دل معرا باشد ز عشق او
چرخ از لباس عمر معرا کند همي
صحرا ز زنده پيلان گر کوه کوه کرد
که را به باد پايان صحرا کند همي
جز کوه نيست رخشش و در گردکار زار
گرد مصاف گردش نکبا کند همي
اندر کنار او ننهد چرخ نعمتي
کانرا به او نه بخت مهنا کند همي
گر چه دوتاست گردون از خلقت اي شگفت
او را نيايش از دل يکتا کند همي
شاها خجسته طالع تو برج ملک را
پر مشتري و زهره زهرا کند همي
گردون نهاده چشم و زمانه نهاده گوش
هر حکم را که راي تو امضا کند همي
آن خسروي و رادي دائم که امر ونهي
از درگه تو ملجاء و مأوي کند همي
شاها خداي داند تا لفظ روزگار
بر جاه و قدر تو چه ثناها کند همي
واندر بر چو سنگ رهي فکرت چو نور
صد معجزه ز مدح تو پيدا کند همي
آري که مهر تابان ياقوت زرد را
رنگين و لعل در دل خارا کند همي
مدحت چو طوق قمري بر گردن منست
هر ساعتم چو قمري گويا کند همي
شاها زمانه بر تن من جور مي کند
او را بدو گذاشته ام تا کند همي
بخت مطيع بوده و گشته مرا مقر
از من رميده گشت و تبرا کند همي
سودايي است بخت و نگويم که هر زمان
جرمي نکرده بر من صفرا کند همي
چون هر چه بود خون همه پالوده شد ز چشم
بي خون مرا چراست که سودا کند همي
شيدا نهاد بند گران دارم و مرا
بند گران به زندان شيدا کند همي
بدخواه من بگويد بر من همه دروغ
وآن را که او نبيند اغرا کند همي
نقاش چيره دستست آن ناخداي ترس
عنقا نديده صورت عنقا کند همي
هر ساعتم زمانه به چوبي دگر زند
اين فعل بخت نحس همانا کند همي
با منش کينه ايست ندانم ز بهر چيست
وين هر چه او کند همه عمدا کند همي
خواهم ز روزگار چو گويد جواب من
يک ره نعم کند نکند لا کند همي
گر نه صواب کردم دانش نداشتم
کار صواب مردم دانا کند همي
نه نه زمانه خود چکند خود زمانه کيست
حکم قضا خداي تعالي کند همي
يارست با زمانه به هر کرده آدمي
بدها بدو زمانه نه تنها کند همي
بر بنده رحم کن که همي بنده جان و تن
در مدح و خدمت تو مسما کند همي
در مدحت اين قصيده غراست کافرين
هر کس بر اين قصيده غرا کند همي
تا قصه گوي چيره زبان پيش عاشقان
قصه ز عشق عروه و غفرا کند همي
در پيش تخت خدمت بخت تو را فلک
بسته کمر به طوع چو جوزا کند همي