در جواب قصيده يکي از شعرا

اي به تو زنده نام حاتم طي
صاحب صد هزار صاحب ري
تاج اهل عرب قصي آمد
تا تو نسبت همي کني به قصي
خاک را بر فلک مفاخر توست
تا تو بروي همي گذاري پي
از سخاي تو منکسر شده بخل
وز رشاد تو منهزم شده غي
راي تو علم و فضل را چونانک
گوشت را خون و استخوان را پي
چون گل از نم همي بخندد ملک
تا بگريد همي به دست تو مي
عقل بيدار شد ز حشمت تو
گفت ناگه به بانگ هيبت هي
گشت ز راز نهيب جود تو زرد
رفت گل را ز شرم خوي تو خوي
ياد جود تو جسته در همه شهر
صيت فضل تو رفته در هر حي
نشر کردي به محمدت ذکري
که سپهرش نکرد يارد طي
آتش هيبت تو تا بفروخت
دل دشمنت سوخته ست به کي
تا بهار سعادتت بشکفت
شد دم حاسد تو چون دم دي
گفته تو جواب آن گفتست
کآب بهتر هزار بار ز مي
معجز نظم ديده ام تا تو
قافيه کرده اي شگفت انا اي
خوشتر از آب مي نبرد کسي
کز همه فضل بهره دارد وي
من رهي را که خاطر تو سپرد
چون توانم سپرد عز علي
گر چو ماهي نظر بود در يم
که تواند رسيد هرگز کي
تا بود آفتاب در دم ظل
در دم آفتاب يازد في
تا به مرديست نام رستم زال
تا به راديست ذکر حاتم طي
کارواني و لشکري را رسم
به همه وقت باج باشد و مي
باد کاريگر تو دولت رام
باد ياريگر تو ايزد حي
بر خرد عرض کردم اين گفته
گفت هذالکلام ليس به شئي