مدح ديگر از آن پادشاه

اگر مملکت را زبان باشدي
ثنا گوي شاه جهان باشدي
ملک بوالمظفر که گر قدر او
عيان گرددي آسمان باشدي
شه کامراني که خواهد فلک
که مانند او کامران باشدي
اگر شکل خلقش پديد آيدي
شکفته يکي بوستان باشدي
وگر آتش تيغ سوزانش را
چو سوزنده آتش دخان باشدي
يکي دوزخي باشدي سهمگين
که دوزخ در آسيب آن باشدي
شها شهريارا حقيقت شمر
که گر مملکت را روان باشدي
به پيش تو چون بندگان دگر
هميشه کمر بر ميان باشدي
جهاندار شاها اگر پيش تو
چو بنده دو صد مدح خوان باشدي
يقين دان که افزون از آن نامدي
که در مجلس بار و خوان باشدي
رهي تو گر صد دهان داردي
که در هر دهان صد زبان باشدي
بدان هر زبان صد لغت داندي
که در هر لغت صد بيان باشدي
بنان گرددي مويها بر تنش
يکي کلک در هر بنان باشدي
پس آن کلکها و بنانها همه
به مدحت روان و دوان باشدي
نبشته که با گفته گرد آمدي
وگر چند بس بيکران باشدي
ز صد داستان کان ثناي تو است
همانا که يک داستان باشدي
شها خواهدي رخش تو تا بتگ
عنانش ز باد وزان باشدي
روا داردي کو تنش را چو کرگ
هم از پوست گستوان باشدي
فلک خواهدي تا تو را روز و شب
چو شبديز در زير ران باشدي
بدان تا برو انجم و مهر و ماه
ستام و رکاب و عنان باشدي
سپهر برين گر زبان داردي
مثال تو را ترجمان باشدي
وگر قرص خورشيد جان يابدي
به گنج تو بر قهرمان باشدي
اگر جويها را که در بيشه هاست
ز عزم تو آب روان باشدي
سر نيزه هايي که رويد ز خاک
سراسر همه با سنان باشدي
گواهي ز عدل تو گر نيستي
يقين زمانه گمان باشدي
وگر مهر تو نيستي در جهان
فلک سخت نامهربان باشدي
وگر دست تو نيستي در سخا
همه سود عالم زيان باشدي
شهي کز تو ترسان شود خواهدي
که در تنگتر آشيان باشدي
ز بيم حسامت روا داردي
که در کام شير ژيان باشدي
وگر نه چو شاهي که شطرنج راست
تن او همه استخوان باشدي
مگر زير يک زخم شمشير تو
زماني تنش را توان باشدي
نداند که همي نيستي سودمند
گرش سنگ تن روي جان باشدي
سعود فلک را قران نيستي
اگر جز تو صاحبقران باشدي
اگر نيستندي حقيقت بدان
که ملکت همي جاودان باشدي
نه روي زمين خرمي داردي
نه طبع جهان شادمان باشدي