مديح ديگر از آن پادشاه و شمه اي از روزگار سياه خويش

اي فلک نيک دانمت آري
کس نديدست چون تو غداري
جامه اي بافيم همي هر روز
از بلا پود و از عنا تاري
گر دري يابيم زني بندي
ور گلي بينيم نهي خاري
نه به تلخي چو عيش من زهري
نه به ظلمت چو روز من قاري
گر مرا جامه زمستاني
آفتابست قانعم آري
کرد تاريک ابر پر نم را
چون نيستاني از هوا تاري
آفتاب اي عجب حواصل شد
که به سرماش جست بازاري
گر بيابم در اين زمان بخرم
من به دستي از او به ديناري
اي شگفتي کسي درين عالم
ديد بي زر چون من خريداري
منم آن کس که نيست تمکينم
در دياري ز هيچ دياري
نه مرا ياريي دهد حري
نه به من نامه اي کند ياري
مرده اي ام چو زنده اي امروز
خفته اي ام بسان بيداري
گه چو بومي نشسته بر کوهي
گه چو ماري خزيده در غاري
دل ز انده فروخته شمعي
تن ز تيمار تافته تاري
ندهد بيخ بخت من شاخي
ندهد شاخ فضل من باري
در عذاب تن مني شب و روز
نيست پنداريت جز اين کاري
مر مرا اندکي همي ندهد
کاندکي باشد از تو بسياري
من بدين رنج و حبس خرسندم
اين قضا را نکردم انکاري
تا عزيزي نبيندم به جهان
در بلاي نياز چون خواري
گه بکوشم به جهد چو موري
گه بپيچم ز درد چون ماري
گر مرا کرد پادشه محبوس
نيست بر من ز حبس او عاري
بر جهاني کند سرافرازي
هر که بندش کند جهانداري
مر مرا حبس خسرويست که نيست
خسروي را چو او سزاواري
پادشا بوالمظفر ابراهيم
چرخ فعلي زمانه آثاري
آنکه يک بخشش نباشد و نيست
ملک بحري و ملک کهاري
آنکه با او ندارد و نارد
مهر سنگي و چرخ مقداري
آنکه تا خاست از کفش ابري
گشت گيتي همه چو گلزاري
نه زمين را چو مهر او آبي
نه فلک را چو کين او ناري
اي نبوده بناي گيتي را
به کف و راي چون تو معماري
بنده مسعود سعد سلمان را
بيهده در سپرد مکاري
که نکرده ست آنقدر جرمي
که برد بلبلي به منقاري
تو چنان دان که هست هر مويي
بر تن او به جاي زناري
گر نه خونش از غذاي مدحت توست
باد در زير تيغ خونخواري
ور نخواهد ز بهر ملک تو چشم
باد هر ديده ايش مسماري
خسروا حال او به عقل بسنج
که به از عقل نيست معياري
کيست او در جهان ز منظوران
نه عميديست او نه سالاري
زار بنده ضعيف درويشي است
جفت رنج و رهين تيماري
نه به ملک تو دارد آسيبي
نه ز سر تو داند اسراري
نه بپوشد فراخ پيرهني
نه بيابد تمام شلواري
تنش در حسرت زبر پوشي
سرش در آرزوي دستاري
نيک انديشه است و بد روزي
پست بختي بلند اشعاري
تا نفس مي زند به هر نفسي
دارد از روزگار آزاري
زينهارش ده اي پناه ملوک
کو همي خواهد از تو زنهاري
تا نيفتد ز باد طوفاني
تا نگردد ز چرخ دواري
باد هر بنده ايت بر تختي
باد هر حاسديت بر داري