مديح سلطان ابراهيم بن مسعود

ز فردوس با زينت آمد بهاري
چو زيبا عروسي و تازه نگاري
بگسترده بر کوه و بر دشت فرشي
کش از سبزه پو دست وز لاله تاري
به گوهر بپيراست هر بوستاني
به ديبا بياراست هر مرغزاري
بتي کرد هر گلبني را و شايد
که هر گلستانيست چون قندهاري
برافکند بر دوش اين طيلساني
در آويخت در گوش آن گوشواري
ميي خواه بويا چو رنگين عقيقي
بتي خواه زيبا چو خرم بهاري
همه کارها را نياميز بر هم
ز هر پيشکاري همي خواه کاري
ز مطرب نوايي ز ساقي نبيدي
ز معشوق بوسي ز دلبر کناري
زميني است چون صورت دلفروزي
هواييست چون سيرت بردباري
ز روي تذروان زمين را بساطي
ز پشت کلنگان هوا را بخاري
اگر چرخ دارد ز هر گونه چيزي
که شايد نمودن بدان افتخاري
ز شاهان گيتي به گيتي ندارد
چو خسرو براهيم مسعود باري
جهان شهرياري که در شهرياري
زمانه ندارد چنو شهرياري
چو او کامگاري که از کامگاران
نشد چيره بر کام او کامگاري
بر جود او آب دريا سرابي
بر قدر او چرخ گردان غباري
ثواب و عقابش به ميدان و ايوان
فروزنده نوري و سوزنده ناري
بدان آتشين تيغ در هر نبردي
گرفته ست هر خسروي را عياري
به شمشير داده قوي گوشمالي
شهان جهان را به هر کار زاري
برآورده گردي ز هر تند کوهي
فرو رانده سيلي به هر ژرف غاري
نه با راي او اختران را فروغي
نه با گنج او کوهها را يساري
جهاندار شاها جهان را به شاهي
نکردست گردون چو تو اختياري
نبودست چون امر و نهي تو هرگز
زمانه نوردي و گيتي گذاري
ندادت گلي چرخ هرگز فراکف
که نه در دل دشمنت خست خاري
ازينسان برآيد همه کام نهمت
کرا بود چون دولت آموزگاري
شه روزگاري و چون روزگارت
نديدست کس ملک را روزگاري
اگر ملک را يادگاري ببايد
بيابد هم از ملک تو يادگاري
همي تا بود کوکبي را شعاعي
همي تا بود آتشي را شراري
همي ديده اي بر گشايد گيايي
همي پنجه اي برفرازد چناري
روان باد حکم تو بر هر سپهري
رسان باد امر تو در هر دياري
گهت گوش بر نغمه رود سازي
گهت چشم بر صورت ميگساري