مدح سيف الدوله محمود

ز در درآمد دوش آن نگار من ناگاه
چو پشت من سر زلفين خويش کرده دو تاه
چگونه شاد شود عاشقي ز هجر غمي
که يار زيبا از در درآيدش ناگاه
ز شادماني گفتم چو روي آن ديدم
که اي نگار تويي لا اله الا الله
سپيد کرد شب من بدان رخان سپيد
سياه کرد دل من بدان دو زلف سياه
به شرم گفتم کز دوست حاجتي خواهم
به ناز گفت ز من هر چه خواهي اکنون خواه
دلير گشتم و گفتم که با تو دارم جنگ
که مي بکاهم چون ماه از آن رخان چو ماه
اگر تو داري حسن و ملاحت يوسف
چرا چو يوسف من مانده ام ز عشق به چاه
دراز گشت مرا عشق کوته تو از آنک
دراز کردي جانا دو زلفک کوتاه
جواب داد که امشب عتاب يکسو نه
که دوستي را يارا کند عتاب تباه
بساز مجلس خرم بيار باده لعل
من و تو باده خوريم اي نگار هم زين گاه
به ياد خسرو محمود سيف دولت و دين
که او سزد که بود در زمانه شاهنشاه
خدايگاني کو را زمانه بر دولت
به پادشاهي اقرار کرد بي اکراه
شهي که هست بر از فرقدان به صدر و به قدر
مهي که هست بر از مشتري به جاي و به جاه
بر آسمان جلالش نهاده پايه تخت
وز آفتاب کلاهش گذشته پر کلاه
ازو ببالد هنگام رزم تيغ و کمند
وزو بنازد هنگام بزم مسند و گاه
ايا ز تيغ تو بدخواه جفت اندوهان
چنانکه از کف تو يار لهو نيکو خواه
رسيد نامه فتحت به حضرت سلطان
نصير دولت و دولت بدو گرفته پناه
بر آن سبيل که از حاجبان او نعمان
گشاد مکران چون سوي او کشيد سپاه
فشاند جان عدو بر هوا به جاي غبار
براند خون عدو بر زمين به جاي مياه
ز خون حاسد دين آن زمين چنان شد رنگ
که جز طبر خون نايد از آن به جاي گياه
خدايگانا بيشک بدان که هر روزي
خجسته نامه فتحت رسد به حضرت شاه
چگونه مدح کنمت اي خدايگان جهان
وگر چه هست مرا رهنماي عون الله
جز آنکه گويم وصفت همي ندانم کار
مقر گشتم وزين بيشتر ندارم راه
تو بحر گوهر موجي به روز پاداشن
تو ابر صاعقه باري به وقت پاد افره
هميشه بادي شاها چو بخت خود پيروز
ولي به لهو و نشاط و عدو به ويل و به واه