گفتگو با خويشتن

اي سرد و گرم دهر کشيده
شيرين و تلخ دهر چشيده
اندر هزار باديه گشته
بر تو هزار باديه وزيده
بي حد بناي آز کشفته
بي مر لباس صبر دريده
در چند کارزار فتاده
در چند مرغزار چريده
اقليم ها به نام سپرده
در دشت ها به وهم دويده
در سمج هاي حبس نشسته
با حلقه هاي بند خميده
در بحرها چو ابر گذشته
در دشت ها چو باد تنيده
بي بيم در حوادث جسته
بي باک با سپهر چخيده
اندوه بوته تو نهاده
وانديشه آتش تو دميده
گردون تو را عيار گرفته
يک ذره بر تو بار نديده
اعجاز گفته تو شنوده
انصاف کرده تو گزيده
سحر آمده به رغبت و اشعارت
از تو به گوش حرص شنيده
باغيست خاطر تو شکفته
شاخيست فکرت تو دميده
هر کس بري ز شاخ تو برده
هر کس گلي ز باغ تو چيده
وان سر بريده خامه بي حبر
رزق تو از تو باز بريده
افزون نمي کند ز لباده
برتر نمي شود ز وليده
وان کسوتي که بختت رشته ست
نابافته ست و نيم تنيده
تا چند بود خواهي بي جرم
در کنج اين خراب خزيده
لرزان به تن چو ديو گرفته
پيچان به جان چو مار گزيده
چهره ز زخم درد شکسته
قامت ز رنج بار خميده
جان از تن تو چيست گسسته
هوش از سر تو پاک رميده
چشمت ز گريه جوي گشاده
جسمت به گونه زر کشيده
ادبار در دم تو نشسته
افلاس بر سر تو رسيده
نه پي به گام راست نهاده
نه مي به کام خويش مزيده
اشک دو ديده روي تو کرده
نار چهار شاخ کفيده
گويي که دانه دانه لعلست
زو قطره قطره خون چکيده
از بهر خوشه اي را بسيار
بر خويشتن چونال نويده
در چشم تو اميد گلي را
صد خار انتظار خليده
شمشير سطوت تو زده زنگ
شير عزيمت تو شميده
سرو طراوت تو شکسته
روز جواني تو پريده
بر مايه سود کرد چه داري
اي تجربت به عمر خريده
حق تو مي نبيند بيني
اين سرنگون به چندين ديده
حال تو بي حلاوت و بي رنگ
مانند ميوه ايست مکيده
هم روزي آخرت برساند
ايزد بدانچه هست سزيده
مسعود سعد چند کني ژاژ
چه فايده ز ژاژ لبيده