مدح محمد خاص

دولت خاص و خاصه زاده شاه
رايت فخر بر کشيد به ماه
تاج گردون محمد آنکه گرفت
در بزرگيش ملک و عدل پناه
ملک را داد راي او رونق
ظلم را کرد عدل او کوتاه
همتش يافت بر مکارم دست
حشمتش بست بر حوادث راه
آسمانيست بر جهان هنر
آفتابيست در ميان سپاه
چون ز حضرت به سوي هندستان
زرد به فرمان شاه لشکر گاه
چشم گيتي به تيغ کرد سپيد
روي گردون به گرد کرد سياه
در همه بيشه ها ز سهمش رفت
شير شرزه به سايه روباه
آبدان شد همه ز باران ريگ
بارور شد همه به دانه گياه
کشت پيدا نبود و هر منزل
بود انبارهاي کوفته کاه
دشت مازندران که ديو سپيد
دروي از بيم جان نکرد نگاه
گرمي او نبرده بوي نسيم
خشکي او نديده روي مياه
روز بودي که صد تن کاري
اندرو گشتي از سموم تباه
شد بهشت برين به دولت او
حوض کوثر شد اندرو هر چاه
ره چنان شد ز آب کاندر وي
حاجت آمد سپاه را به شناه
اي بزرگي که ملک راي تو را
کرد اقرار طلوع بي اکراه
باشد افزون زده هزار سوار
که بر اقبال تو شدند گواه
نيست بر حزم تو قدر واقف
نيست از عزم تو قضا آگاه
هم تو را خسرويست سيرت و رسم
هم تو را ايزديست فره و راه
هم مرا دشمنست گشت فلک
کوششم در زمانه هست تباه
هيچ کس داشته ست ازين گونه
معجزاتي عليک عين الله
به همه کار عون و ناصر تو
راي پيرست و دولت بر ناه
از چو تو محتشم فروزد ملک
وز چو تو پيشگاه نازد گاه
ابر بارنده به پاداشن
بحر آشفته اي به پاد افراه
اي عميدي کز آستانه تو
خاک روبند سرکشان به جباه
رفته صيت تو در همه عالم
مانده مدح تو در همه افواه
تا زدم در بهار دولت تو
دست در شاخه خدمتت ناگاه
عذرها خواست روزگار از من
بازگردد همي ز کرده گناه
به سلام آمدم همي هر روز
دولت و بخت بامداد پگاه
تا پناهست عدل را به حسام
تا شکوهست ملک را به کلاه
باد روزت به فال نيکو گوي
باد کارت به کام نيکو خواه
تهنيت خلعت تو را گويم
که مهنا به توست خلعت شاه
دشمنت را ز تن برآيد جان
چون بدين غم ز دل برآرد آه
خلعتي بادت از ملک هر روز
دولتي بادت از فلک هر ماه
دست گيتي به دولت تو دليل
پشت گردون به خدمت تو دو تاه
بيني از بخت هر چه جويي جوي
يابي از چرخ هر چه خواهي خواه