مدحتگري

اي نصرت و فتح پيش بر کرده
تن پيش سپاه دين سپر کرده
بر دست نهاده عمر شيرين
جان گردميان خود کمر کرده
از ملتان تا به حضرت غزنين
بر مايه نصرت و ظفر کرده
نه لشکر بيکران بهم خوانده
نه مردم بي عدد حشر کرده
از لشکر ترک و هند و افغانان
بر باره هزار شير نر کرده
وز بهر شکار بد سگالان را
چون گرسنه شير پر خطر کرده
بگرفته عنان دولت سلطان
توفيق خداي راهبر کرده
بر دشت زمرد جنگ سد بسته
در کوه به تيغ تيز در کرده
بر دامن کوه کوفته موکب
گوش ملک سپهر کر کرده
وين روشن ديده مهر تابان را
از گرد سپاه بي بصر کرده
صد ساله زمين خشک را از خون
تا ماهي و پشت گاو تر کرده
صحراي فراخ و غار بي بن را
از خون مخالفان شمر کرده
کفار ز بيم تيغ برانت
بر کوه چو رنگ مستقر کرده
بر کشور جنگوان زده ناگاه
هر زير که يافته زبر کرده
افروخته تيغت آتش سوزان
مغز و دل کفر پر شرر کرده
انگيخته روز معرکه ابري
بارانش ز ناچخ و تبر کرده
بر دشمن کسوتي بپوشيده
وان کسوت تازه را عبر کرده
از خاک درشت ابره را داده
وز خون سياهش آستر کرده
مر عالم روح را به يک ساعت
چون بتکده ها پر از صور کرده
اين ساعت عالم دگر بوده
آن ساعت تيغ تو دگر کرده
کاري که به ده سفر نکردي کس
آسان آسان به يک سفر کرده
آنجا زده اي که اهل آن دلها
بودند ز کفر چون حجر کرده
نه بوي رسيده در وي از ايمان
نه باد هدي برو گذر کرده
هر پير پدر که از جهان رفته
ده عهد به کفر با پسر کرده
خواهم دهن مبشرانت را
مانند صدف پر از درر کرده
اي همت و عادت تو را ايزد
فهرست بزرگي و هنر کرده
غزوي نکني که ناردت ايزد
از نصرت و فتح بهره ور کرده
گيري پسران بي پدر بوده
آري پسران بي پدر کرده
آن چيست که خسروت بفرمايد
کش ناري پيش همچو زر کرده
نو روز خدمتت همي آيد
گيتي همه پر ز بار و بر کرده
بس رود و زمين و کوه را يابي
چون ديبه روم و شوشتر کرده
از کوه شکفته لاله ها بيني
سرها ز ميان سنگ بر کرده
آيند به باغ بلبل و قمري
اين قصه فتح تو زبر کرده
آواز به مدحت تو بگشاده
سرها ز نشاط پر بطر کرده
تو ساخته مجلسي و از خوبان
پر زهره روشن و قمر کرده
در صدر نشسته و مي نصرت
در روي و دماغ تو اثر کرده
بر اول مي که گيري اندر کف
ياد شه راد دادگر کرده
واندر دل مهربانت افتاده
در زاري کار من نظر کرده
امروز منم ثنا و شکر تو
داروي تن و دل و جگر کرده
روزان و شبان ز بهر مدح تو
دارم قلمي به دست سر کرده
بس زود کتابخانه را يابي
از گفته من پر از گهر کرده
کي باشي باز گشته زان جانب
نه راه به جانب دگر کرده
وين نصرت و فتح را من اندر خور
بسيار دعاي ما حضر کرده
دزديده ز دور ديده ديدارت
وز بيم پيادگان حذر کرده
تا مهر ز خاور فلک باشد
آهنگ به سوي باختر کرده
از خاور تا به باختر بادا
راي تو به هر هنر سمر کرده
هر ساعت عز و دولت عالي
باغ طرب تو تازه تر کرده